کوچه‌پُشتی ...

بدون شرح!

کوچه‌پُشتی ...

بدون شرح!

می‌گفت مشروعیت از هرنوع‌اش ، امری ذهنی است ، نه قراردادی ...


شیره‌ی جااااان‌ام را داده‌ام به این پدرسوخته . از گلوی خودم بریده‌ام ریخته‌ام توی حلق‌اش . وصله روی وصله‌ی لباس ِ چندسال پوشیده‌ام زده‌ام که نو به نو برای پسرک رخت و لباس خریده باشم . توی سرمای سیاه زمستان ، سگ‌لرز زده‌ام که  بچه‌اک‌م کفش و کلاه ِ درست و درمان داشته باشد که نچاد . در ِ خانه‌ی‌مردم کلفتی کرده‌ام ، از یک مشت گشنه گدای ِ تازه به دوران رسیده حرف خورده‌ام ، کهنه‌ی گهی توله‌هاشان را چنگ زده‌ام که آب توی دل طفلک‌ام تکان نخورد ؛ که برود مدرسه ، درس بخواند ، سواددار بشود ، حساب و کتاب بلد بشود ، شرعیات یاد بگیرد ، آدم حسابی بشود ، سری تو سرها دربیاورد برای خودش .


منتی نیست . مادرم . خودم زاییدم ، چشم‌ام کور ، دندم نرم ، باید بیش‌تر از این‌اش را برای‌ش فراهم کنم .


اما خب ، آدم دردش می‌آید که نیم وجب بچه ، همچین که پشت لب‌اش سبز شد ، لنگ‌اش دراز شد ، بردارد هی سراغ پدرش را بگیرد . انگار نه انگار که این همه سال ، پسرک را به دندان گرفته‌ام رفته‌ام دنبال یک لقمه نان که شکم خودم هیچ ، شکم این را سیر کنم .


یک‌جوری پدر پدر می‌کند انگار که من محروم‌اش کرده‌ام از سایه‌ی آن سرو سهی .


آدم سخت‌اش است که پسرک ِ نوبالغ بیاید آدم را استنتاق کند ؛ که تو کجای زندگی ِ پدر من بوده‌ای؟ پدر من کجای شناسنامه‌ی تو بوده؟ که تو چه‌جور زنی بوده‌ای که به‌جای هم‌سری ، هم‌بستری رفته توی کارنامه‌ی اعمال‌ات؟


چه بگویم به این دوپاره استخوان؟


بزنم توی گوش‌اش؟


که جوان بودم و جاهل ؛ که آدمیزاد است ؛ جائزالخطاست ؛ که یک عمر پیش ، یک خبط و خطایی مرتکب شده‌ام ، تاوان‌اش را هم داده‌ام ؛ که یعنی یک عمر است دارم تاوان‌اش را می‌دهم ؛ که پدر ِ نامردت تو را گردن نگرفت ؛ که حرف آخرش این بود که " برو بیاندازش ، خرج‌اش با من ، صدقه‌ی سر زن و بچه‌هام ؛ که من دل‌ام نیامد جگرگوشه‌ام را که تو باشی عین ِ پس‌مانده‌ی روده‌ی آدمیزاد بریزم توی چاه خلا که برود ... که بروی ... دل‌ام نیامد ...


رفته‌ام یک گوشه‌ای ، تنهایی ، زاییدم‌ات ، یک عمر سینه سپر کرده‌ام که کسی جرات نکند بهت بگوید که بالای چشم‌های سیاه‌ات که شبیه چشم‌های پدر ِ بی‌پدرت هست ، ابروست .


بگویم که مادر بودن ، مادری کردن به دو خط نوشته توی صفحه‌ی دوم شناسنامه و دوکلام اَنکَحتُ و زَوَجتُ و یک بعله‌ی بلاگرفته نیست ...


مادری که به این چیزها نیست ؛


مادری یک جور مرض ِ لاعلاج است که عین ِ خوره می‌افتد به جاااااااانت و تو لذت می‌بری از این‌که ذره ذره وجودت را آب ‌می‌کند ؛


مادری یک همچین چیزی است ...


این‌ها را بگویم؟


بگویم ... گیرم زن ِ پدرت نبودم ، مادر ِ تو که هستم ، بی‌انصاف ...


همین!

نظرات 9 + ارسال نظر
فرشته چهارشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:45 ب.ظ http://fershteh.aminus3.com

...
چه دردی داره این نوشته ها رو خواندن
ونتوانستن چیزی نوشتن
چون عین واقعیت است
عین واقعیت
خود خود واقعیت است
فقط چشما ها رو می بندیم
گوش ها رو می گیریم
وبعد حرف می زنم
آخه بی انصاف ..مگه مادرت نیستم
عجب دردی
عجب دردی
چنان عمیق که فکرش ...می لرزاند
:(((
چرا این روزها...همش ..می شنوم وهمش غمگین می شم از این خبرها
از بس که هست..که هست
.....
خوب باشی وشاد سروی جان

برایت شادی های ماندگار آرزو می کنم فرشته جان

سعیده پنج‌شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:22 ب.ظ

چقدر درد داره..
..وقتی تصورش رو می کنم انگار آتیش می گیرم...

یاد شعر حلقه فروغ فرخزاد افتادم...

دخترک خنده کنان گفت که چیست راز این حلقه زرد

راز این حلقه که انگشت مرا

این چنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهره او

این همه تابش و رخشندگی است

مرد حیران شد و گفت : حلقه خوشبختی ،حلقه زندگی است

همه گفتند مبارک باشد

دخترک گفت: دریغا که مرا باز در معنی آن شک باشد

سالها رفت وشبی

زن افسرده نظر کرد بر آن حلقه زرد

دید در نقش فروزنده او

روزهایی که به امید وفای شوهر به هدر رفته هدر

زن پریشان شد ونالید که وای

وای این حلقه که در چهره او

این همه تابش و رخشندگی است

حلقه بردگی و بندگی است .....

همیشه احساس دوگانه ای نسبت به این شعر فروغ داشته ام .
هم دوستش دارم هم فکر می کنم کمی تلخ و بدبینانه است .

شهرزاد پنج‌شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:24 ب.ظ

امیدوارم همه فرزندان در پناه و حمایت پدر و مادر ببالند و بزرگ شوند.
سروی جان سال جدید را به تو و خانواده عزیزت شادباش می گم. آرزو می کنم شاد و خرم باشی، همراه با سبزی بهار سبزترین ها را برایت می خواهم.

من هم امیدوارم

براتون بهترین ها و شادترین ها رو در سال جدید آرزو می کنم بانو .

خوشحالم که در سالی که گذشت دوستان ِ تازه ی مهربان و فرهیخته ای پیدا کردم که یکیشون شهرزاد نازنینم هست .

محسن جمعه 27 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:08 ق.ظ http://after23.blogsky.com

اصلن این تازه پشت لب سبز شده ها تمامی ندارند.
تمامی مشکلات خودشان را به گردن دیگران می اندازند. حالا اگر پدر داشت روزی هزار بار پیش این و آن بهش دری وری می گفت که: فلان فلان شده نمی زاره سیگار بکشم. اون روز که سیگارو دید دستم آن چنان خوابوند توی گوشم و.......... دستش بشکنه.

می خواستم یک ورژن قدیمی تر رو یادآوری کنم.
روزی به غرور جوانی بانگ بر مادر زدم...........
***
تازشم بیشتر آمدم که بگم:
نوروزتان پیروز.

بله اصن این غرغرها مزه ی زندگیه . کلی آدمیزاد کیف می کنه وقتی تقصیرها رو میندازه گردن بزرگ ترها .

ممنون از یادآوری .

و ...
من هم براتون شادی های ماندگار و دلپذیر آرزو می کنم .

فرناز جمعه 27 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:23 ق.ظ http://farnaz.aminus3.com/

همیشه آنچه را که اینجا می خوانیم ساده است .. مثل خود زندگی .. آدم فکر می کند که خوب همین است دیگر !! بعدتر شروع می کند به درد کشیدن بی اینکه بفهمد چرا ! مثل خود زندگی .. بدتر اینکه آدم یادش می آید من چه باید بکنم وچطور بعد می بیند که هیچ کاری هم نمی کند باز درد بیشتر می شود .. درد کشیدن .. آه کشیدن .. فقط ذره ای از آدم بودن آدم است .. باز هم بنویس .
اینجوری لااقل یادمان می ماند که آدم هستیم .

بله همین ساده بودن زندگی هست که آدم رو گیج می کنه ، چون در عین سادگی گاهی اون قدر سخت و عجیب می شه که نمی دونیم چطور بادی جمعش کنیم و از طرفی اون قدر شاااااد و رویایی می شه که آدم تعجب می کنه که از دل سادگی ها چطور این همه احساس شادمانه سربرآورده .

ممنون که این جایید بانو .

براتون روزگاری شاد و شادمانی هایی ماندگار آرزو می کنم .
سال نو پیشاپیش مبارک .

نیره جمعه 27 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:57 ب.ظ http://www.bahareman.blogsky.com/

آمدم نوشته ات را بخوانم که مهمان رسید... 0خواهم آمد ولی فعلن نوروزت پر از شادی و سلامتی باد.

ممنون بانو

سال نو شما هم پر از شادی و سلامتی

شقایق شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:26 ق.ظ

زیبا بود و
حس اش خوب منتقل می شد ...
طوری که آدم برای مادر دل می سوزاند و
از پسر دلخور می شد و پدر را نفرین می کرد !

ولی مادری ، ذره ذره آب شدن نیست !
لذتی بی نظیر است ؛ موهبتی دل نواز است ؛
که نباید گذاشت آب ات کند ، چون اگر این باشد ، یعنی راه را اشتباه رفته ای ، یعنی "من نباشم تا تو باشی" و این اشتباه محض است در هر رابطه ای !

درست می گید بانو ...
این مادر از همان نسلی است که خودش را فدا می کندکه فرزندش بماند ِ
از همان نسی که همه ی آرزوهاش را در قد و بالای فرزندش جستجو می کند
همان نسلی که خیلی خوب است ِ خیلی مهربان است ِ خیلی نازنین است ... اما یادش رفته که باید برای خودش ُ بخاطر خودش هم زندگی کند
یادش رفته که اگر شاد نباشد نم تواند شادی را تکثیر کند

رشاد شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:54 ب.ظ http://rashad.aminus3.com

سروی عزیر
متأسفم که دیر اینجا را پیدا کردم. آمدم پاسخ تبریک عیدت را بنویسم چیزی خواندم که دلم را به درد آورد. خواستم خاطره‌ای بنویسم دیدم دم عیدی بهتر است حال دیگران را دگرگون نکنم. فقط همین که:
دردی است در دلم که گر از پیش آب چشم
بردارم آستین برود تا به دامنم.

سال نو را تبریک میگویم و سالی خوش و خرم و به دور از دلتنگی برایتان آرزو دارم.

ممنون آقای رشاد عزیز . من هم روزگاری نو همراه با شادمانی و سلامتی براتون آرزو می کنم .

البته خیلی هم دیر این جا رو پیدا نکردید . من پیش از این در سایتم یعنی sarvi.ir م نوشتم . بعد از این که لشگر فیل ها بهش حمله کردن به این جا کوچ کردم .

فرشته شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:40 ب.ظ http://fershteh.aminus3.com

سروی جان
یک روز دیگر مانده!
اما دوست دارم...در همین لحظه برات بنویسم که عیدت مبارک سال خوبی داشته باشی...سرشار از شادی وموفقیت..دوست دارم همیشه لبت به خنده..
همیشه دلت شاد...
همیشه...آنچه را می طلبی ..داشته باشی
نوروز مبارک
فرشته 28 اسفند

ممنون بانوی ِ شکارچی ِ لحظات طلایی .

من هم خنده های از ته دل و گریه های از سر شوق را برات آرزو می کنم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد