کوچه‌پُشتی ...

بدون شرح!

کوچه‌پُشتی ...

بدون شرح!

از قصه‌گو ...


چند روز است که از گوشه‌ی اتاقم ، کنار بخاری - همان‌جا که کاغذهای کاهی‌ام را تل‌انبار کرده‌ام - صدای پچ‌پچ می‌آید . یعنی درست‌اش این است که دقیقن از لا به لای کاغذهای کاهی صدای پچ‌پچ می‌آید . گاهی حتا صدای خنده‌های ریز ِ از سر ِ شیطنت و این آخری هم صدای گریه‌ی غریبانه‌ای چنگ می‌زد به دل ِ آدم .


این یک مرض ِ رایج بین قصه‌گوهاست که گم می‌شوند بین آدم‌های قصه‌هاشان. یعنی یک وقتی می‌رسد که دقیقن نمی‌دانند که قصه‌هاشان را از روی آدم‎‌های دور و برشان می‌سازند یا آدم‌ها را از روی قصه‌هاشان . یعنی یک وقتی می‌رسد که مرز ِ بین قصه و واقعیت خیلی باریک می‌شود ، آن‌قدر باریک که گاهی یادشان می‌رود الان دارند زندگی می‌کنند یا قصه‌ی زندگی را می‌گویند ؛ یک هم‌چین مرض ِ ناجوری است یعنی .


چند روز است که هی احساس می‌کنم هزار تا چشم توی اتاقم دارند من را می‌پایند؛ من را تماشا می‌کنند ؛ کارهام را زیر نظر دارند ؛ گاهی حتا انگار که دارند با هم بحث می‌کنند سر ِ رفتار و سکنات ِ من . چند روز است که احساس می‌کنم یک انجمنی ، کمپینی ، چیزی آن گوشه‌ی اتاقم - کنار ِ بخاری - علیه من تشکیل شده است . انگار که دارند بصورت غیابی من را محاکمه می‌کنند .


مشکل دیگری که گریبان ِ قصه‌گوها را می‌گیرد این است که نمی‌دانند با قصه‌های ناتمام‌شان چه کنند . یعنی این‌جوری است که قصه‌ی ناتمام ، عین ِ بچه‌ای است که سقط‌ش کرده باشی ؛ عین جنین ِ مرده‌ای که نمی‌دانی چه‌کارش کنی ؛ عین فرزند عزیزی که مرده زاییدی‌اش و حالا جنازه‌ی کوچک ِ ناقص ِ ترحم‌برانگیزش روی دست‌ات مانده و آزارت می‌دهد ؛ یک هم‌چین غصه‌ای است یعنی .


چند روز است که از گوشه‌ی اتاقم - کنار بخاری - درست از لابه‌لای کاغذهای کاهی - که قصه‌هام را روی آن‌ها می‌نویسم - صدای همهمه‌ی عجیب ِ ترسناکی می‌آید که مطمئنم به من مربوط می‌شود . صدای شخصیت‌های توی قصه‌هام است . صدای آدم‌هایی که قصه‌شان را نیمه‌کاره رها کرده‌ام ؛ آدم‌هایی که نیمه‌کاره مانده‌اند ؛ که عین ِ جنین ِ مرده ، سقط‌شان کرده‌ام . چند روز است با هم شور کرده‌اند علیه من . دارند آماده می‌شوند انگار برای نمی‌دانم چه . ترسیده‌ام . می‌شناسم‌شان . خودم ساختم‌شان . می‌دانم چه قدرت‌هایی دارند . می‌دانم که چه کارهایی ازشان برمی‌آید .


چند روز است ، هی برمی‌گردم پشت سرم را نگاه می‌کنم ، مبادا که از لای کاغذها بیرون آمده باشند . مبادا که دنبال‌ام راه افتاده باشند ، برای این‌که حق‌شان را از من بگیرند ؛ برای این‌که تمام‌شان کنم ؛ که قصه‌شان تمام بشود .


چند روز است هر جا که می‌روم ، به صورت آدم‌ها زل می‌زنم ، به چشم‌هاشان ، که مطمئن شوم این آدم - این که رو به رویم ایستاده - از توی قصه‌های من بیرون نیامده باشد ؛ که این آدمی که روبه روی من است ، قصه نباشد ... که قصه نباشد ... از همان قصه‌هایی که خودم ساخته‌ام ... که خودم پرداخته‌ام ... که خودم شاخ و برگ‌اش داده‌ام ... که خوبی‌ها و بدی‌ها را عین ِ آدامس ِ جویده شده ، چسبانده‌ام به هیکل‌شان ... که ضعف‌ها و قوت‌هاشان را توی خیال‌ام ، توی ذهن‌ام ، روی کاغذهای کاهی‌ام - که گوشه‌ی اتاق ، کنار بخاری ، تل انبار شده‌اند - ثبت کرده‌ام .


چند روز است که نمی‌دانم آدم‌های اطراف‌ام قصه‌اند یا واقعی ...


چند روز است که نمی‌دانم من قصه‌گو هستم یا قصه‌ای که قصه‌گویی دارد تعریف‌ام می‌کند ...


شاید هم ... من - خودم - آدمی باشم که وسط ِ قصه‌ای ناتمام گیر افتاده ...


هی!

کسی می‌داند آخر ِ قصه‌ی من چه شده؟


همین!

نظرات 8 + ارسال نظر
فرشته چهارشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:08 ق.ظ http://fershteh.aminus3.com

سلام سروی جان مثل همیشه خواندنش برایم لذت بخش وجالب بود ..وقتی می خوانم گویی تمام ..فضا وهیاهوی نوشته هات در گوشم می پیچید...گویی مرا هم می خوانند...من هم بعضی وقتها با خودم فکر می کنم...فکر که نه!!اینکه براستی با نوشته های ناتمامم چه کنم
من هم مثل تو بعضی وقتها خوابشان را می بینم
من هم مثل تو بعضی وقتها از ترس اینکه ...شخصیت قصه ام ..بیاید وبگه چرا؟ تمام نکردی ویا چرا اینطوری بود یا ان طوری ..نگرانم
اما باید بگم فکر می کنم این قصه ها هستند که ما را می سارند
ویا ما هستیم که قصه ها رو می سازیم وپر وبال می دهیم ..ولی باورت میشه من هم فکر می کنم...باید تمامش کرد تا دست از سرت بردارند..وگرنه دیوانه ات می کنند هی می ایند ومی روند ومی گویند...پس چی؟پس کی تمام می کنی؟
این بچه ی از دست داده را یا خاکش کن...یا تمامش کن
:)
وآخر قصه ی تو؟
فکر کنم خودت باید بهتر بدونی چی هست...چون خودت شروعش کردی :)
مثل همیشه از این نوشتن لذت بردم...این بچه های ما...این بچه هایی که ما بهشون رنگ وبو می دهیم...
بعضی وقتها هم ...خوب تلخ میشه
وبعضی وقتها لذیذ
:))
کاریش هم نمیشه کرد باید بیاریش..همین وبنویسی...همین
وبنویسی
وای ببخشید چی نوشتم...یک عالمه...موفق باشی سروی جان

بله فرشته جان ... این قصه های ناتمام عزیز بدجوری گریبان آدم را می گیرند ...

راستش من هنوز قدرت مدفون کردنشان را ندارم .

چند وقت پیش بخشی از کاغذهای کاهی ام را پاره کردم اما فایده نداشت ... روح آدم های توی قصه ها هنوز توی اتاق من در پرواز هستند ... صدایم می کنند و گاهی حتا ، ارام می زنند روی شانه‌ام ... شانه ی راست‌ام ، غالبن .

فلورا چهارشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 05:24 ب.ظ

سال نو مبارک سروی جان

خیلی لذت بردم از این نوشته

زنده باشی بانو . سال نو شما هم مبارک .
برایت بهترین ها رو آرزو می کنم ، نازنین ...

و ... ممنون .

فلورا چهارشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 05:27 ب.ظ

راستی سروی جان، برای مانترا اتفاقی افتاده؟

من از همه جا بی خبرم

متاسفانه سانحه‌ای برای مونترای نازنین و دوست داشتنی اتفاق افتاده و الان در کماست .

البته همسرش - مسعود عزیز - بهمون اطلاع داد که سطح هشیاریش در وضعیت بهتری قرار گرفته و دکترا خیلی امیدوار هستن به بهبودی مونترا .

برای مونترامون از ته ِ ته ِ ته قلبم دعا می کنم که هر چه زودتر چشم‌های قشنگش رو ، به روی دنیا باز کنه و دنیا رو دوباره مهمان مهربانی های بی نظیرش کنه .

و برای مسعود عزیز و هیراد کوچک - پسر کوچولوی دو ماهه شون - دعا می کنم که خیلی خیلی قوی باشن ... گرچه ... مطمئنم که هستن ... مطمئنم ... مطمئنم .

فریدون چهارشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:11 ب.ظ

بهتر است داستان تان را بنویسد . این حرف ها که داستان نمی شود. شخصیت ها در داستان باید خواند. من فکر می کنم اگر قرار است کاری انجام شود بهتر است به جای آنکه در اطراف شان گفتگو کنیم انجام بدهیم
اینکه بگوییم آجر ها آماده است ، نقشه حاضر است اجر می خواهد سر پناهی شود که دردی را دوا نمی کند. باید آجر و نقشه و... بکار گرفت و ساختمان را ساخت .
منتظر می مانم داستان تان بنویسید و من آنرا بخوانم
با درود فراوان

حرفتان کاملن منطقی است . خب یک نیمچه داستان هایی در سایتم می نوشتم . همان که فیل ها اشغالش کردند . اما در خانه ی جدید هنوز دست و دلم به کار نمی رود .

گرچه ... به زودی ... خیلی زود ، یک داستان دنباله دار خواهم نوشت ...

اما واقعیت این است که مجموعه داستان هایی که نوشته ام و تقریبن همه شان نیمه کاره مانده اند ، خیلی ازارم می دهد . شاید چون زیادی ایده آل گرا هستم . شاید چون دلم می خواهد آن قدر خوب باشد که منتشرشان کنم .

گاهی هم فکر می کنم علی رغم این که ادعا می کنم آدم انتقاد پذیری هستم ، هنوز از انتقادها می ترسم ... شاید پس ِ ذهنم هنوز با خودم کنار نیامده ام .

اما سال نود را جور دیگری شروع کرده ام .

خیلی چیزها را از زندگی ام حذف کرده ام و برخی چیزها را اضافه . به گمانم حالا وقتش هست که قصه ها را از صندوقچه ام بیرون بکشم .
حالا وقتش هست که از این ایده آل گرایی ترسناک فاصله بگیرم .
...

و البته قدم زدن روی مرز باریک بین خیال و واقعیت ، خیلی شیرین ، هیجان انگیز و ترسناک است ... این را ... این را هم خواستم که بگویم .

ممنون فریدون عزیز ، بابت نظرتان .

فرناز پنج‌شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 06:08 ب.ظ http://farnaz.aminus3.com/

عزیز مهربان
مثل همیشه نه .. بیش از همیشه لذت بردم و مثل همیشه نه .. بیش از همیشه فکر کردم ..

این دنیاهای مجازی و واقعی و حقیقی را وقتی که قاطی می شوند بسیار دوست دارم .. اینکه ندانیم کدام واقعیست و کدام شاید واقعی نیست را هم خیلی دوست دارم .. جالب اینکه آخرین دو عکس من هم چنین حال و هوائی داشت !
و اما تورا به این خاطر دوست دارم که آخر قصه ات را نمی دانم

یک غیبت شاید طولانی داشته باشم اما بیادت هستم
از پروانه بپرس .
به امید دیدار

خوش‌حالم که دوستش داشتید بانو ... خوش‌حالم ...
سعی می‌کنم بیش‌تر بخوانم ، بیش‌تر یاد بگیرم که بتوانم بهتر بنویسم .
همه‌ی سعی‌ام را می‌کنم ...

ترکیب و اختلاط دنیای حقیقی و مجازی برای من هم خیلی جذاب است . نه فقط درمورد آدم ها که حتا در مور محیط و شرایط و اتفاق ها هم گاهی مرز بین واقعیت و خیال را بر می دارم ... این طوری زندگی جذاب تر می شود ... و البته گاهی ترسناااااک .

عکس های شما همیشه جادویی هستند ؛ آدم را جادو می‌کنند .

من شما را بخاطر مهربانی هاتان دوست دارم ... خیلی ...

...

یعنی عکس هم نمیگذارید؟
دلم برای عکس ها و حرف هاتان تنگ می شه ... اما ... امیدوارم هرجا که هستید شااااااد و سلامت باشید .

از پروانه بانو جویای احوالتان خواهم بود ... حتمن .

به امید دیدار ... خیلی زود .

فریدون جمعه 26 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:43 ق.ظ http://www.parastu.persianblog.ir

اگر داستانی را شروع کردی سعی کن آنرا تمام کنی . هیچ وقت آنرا نیمه کاره نگذار و به بعد موکول مکن. چون حال و هوای داستان بعد گذشت زمان دستخوش تغیراتی می شودکه با زمان نوشتن آن متفاوت است . همه چیز در حال تغیر است و ماهم خواه ناخواه در افت و خیز این تغیرات قرار داریم.

بنویس و نگران انتقاد ها نباش. من از کسانی که انتقاد کرده اند خیلی چیز ها یاد گرفته ام و هنوز هم به دنبال کسانی می گردم که با دید انتقادی مطالب ام را بخوانند.

داستان «می گفت مشروعیت...» را خواندم . اشکالی که دارد متن آن یکدست نیست. زبان محاوره ای با زبان نوشتاری در هم ریخته شده است. محاوره ای نوشته کار ساده ای نسیت . با کمی تغیرات داستان خوبی از کار در می آید
موفق باشید

بله . اتفاقن مشکلی که با قصه های نیمه کاره دارم همین است . گاهی ناچار می شوم با حفظ تم اصلی ماجرا ، کل داستان را از نو بنویسم ، چون خط داستان از دستم خارج شده . گاهی هم احساس می کنم دیگر آن فضا ، ان محیط ، آن آدم ها برایم غریبه شده اند .

مشکل دیگرم این است که وقتی به قصه های مثلن یکی دو سال پیش نگاه می کنم ، به نظرم خیلی سطحی می آیند . دلخور می شوم از دست خودم که آن قصه را نوشته ام .

خیلی نگران انتقادها نیستم ، حرف زیاد خورده ام. راستش شهامت پذیرفتن اشتباهاتم را هم دارم . از انتقادسازنده هم کاملن استقبال می کنم ، اما شاید از خودخواهیم باشد ، اگر جایی فکر کنم حرفم ، رفتارم ، عقیده ام درست است ، پایش می ایستم و هزینه اش را می دهم .

برای داستان «می گفت مشروعیت...» ، یا بهتر بگویم این قبیل داستان ها گاهی دچار مشکل می شوم . این که انتخاب کنم که حالا دقیقن چه نوع زبانی استفاده کنم ، گاهی برایم سخت می شود . در مجموع آن زبان نه چندان محاوره ای را دوست دارم ، یک جور بی تکلفی قشنگی دارد .

می پذیرم که داستان به بازنویسی احتیاج دارد.

ممنون بابت وقتی که می گذارید . از نظرهاتان استفاده می کنم .

راستی لینک زیر آدرس خانه ی قبلی است که اخیرن از اشغال فیل ها خارج شده اما به نظر می رسد همچنان لانه ی مار و عقرب است :

http://www.sarvi.ir

محسن یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:50 ب.ظ http://after23.blogsky.com

انگار دارید با خانه جدیدتان خو می گیرید. خیلی خوبست.
من به تمام کسانی که داستان می نویسند ولی می خواهند خیلی خوب بنویسند این را می گویم. شاید تکراری باشد ولی اشکالی ندارد.
ایزابل آلنده می گوید: من از روزی شدم نویسنده که استادمان در دانشگاه گفت:
سعی کنید یک داستان بد بنویسید. داستانی که همه از ان ایراد بگیرند. اصلن نخواهید که داستان یکدست و خوبی بنویسید.
و از آن جا بود که من شروع کردم به نوشتن.

بله . خانه ی جدید کمک کرد که از فضای تکراری که دچارش شده بودم کمی فاصله بگیرم .
ممنون بخاطر پیشنهادتان جهت اسباب کشی به این جا .

راستش کلن بد می نویسم. یعنی هیچ وقت از خودم راضی نیستم . این طور نمی شود که وقتی قصه ای تمام شد ، قصه را ورانداز کنم ، بعدش دست بگذارم روی شانه ی خودم و بگویم :"ای ول " ... نه ... تا حالا که نشده .

خیلی بیش تر باید بخوانم و خیلی خیلی بیش تر باید بنویسم .

نصیحت شما و ایزابل آلنده ی عزیز یادم می ماند .

ممنون آقای مهدی بهشت عزیز ، بابت وقتی که می گذارید .

پروانه پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:37 ق.ظ

این داستان رو خیلی دوست دارم.. بارها خوانده و می خوانمش ..انگار پچ پچ شان را می شنوم...

خوشحالم که خوشتون اومد .

و ...
خوشحالم که شما هم صدای پچ پچشون رو می شنوید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد