شیرهی جااااانام را دادهام به این پدرسوخته . از گلوی خودم بریدهام ریختهام توی حلقاش . وصله روی وصلهی لباس ِ چندسال پوشیدهام زدهام که نو به نو برای پسرک رخت و لباس خریده باشم . توی سرمای سیاه زمستان ، سگلرز زدهام که بچهاکم کفش و کلاه ِ درست و درمان داشته باشد که نچاد . در ِ خانهیمردم کلفتی کردهام ، از یک مشت گشنه گدای ِ تازه به دوران رسیده حرف خوردهام ، کهنهی گهی تولههاشان را چنگ زدهام که آب توی دل طفلکام تکان نخورد ؛ که برود مدرسه ، درس بخواند ، سواددار بشود ، حساب و کتاب بلد بشود ، شرعیات یاد بگیرد ، آدم حسابی بشود ، سری تو سرها دربیاورد برای خودش .
منتی نیست . مادرم . خودم زاییدم ، چشمام کور ، دندم نرم ، باید بیشتر از ایناش را برایش فراهم کنم .
اما خب ، آدم دردش میآید که نیم وجب بچه ، همچین که پشت لباش سبز شد ، لنگاش دراز شد ، بردارد هی سراغ پدرش را بگیرد . انگار نه انگار که این همه سال ، پسرک را به دندان گرفتهام رفتهام دنبال یک لقمه نان که شکم خودم هیچ ، شکم این را سیر کنم .
یکجوری پدر پدر میکند انگار که من محروماش کردهام از سایهی آن سرو سهی .
آدم سختاش است که پسرک ِ نوبالغ بیاید آدم را استنتاق کند ؛ که تو کجای زندگی ِ پدر من بودهای؟ پدر من کجای شناسنامهی تو بوده؟ که تو چهجور زنی بودهای که بهجای همسری ، همبستری رفته توی کارنامهی اعمالات؟
چه بگویم به این دوپاره استخوان؟
بزنم توی گوشاش؟
که جوان بودم و جاهل ؛ که آدمیزاد است ؛ جائزالخطاست ؛ که یک عمر پیش ، یک خبط و خطایی مرتکب شدهام ، تاواناش را هم دادهام ؛ که یعنی یک عمر است دارم تاواناش را میدهم ؛ که پدر ِ نامردت تو را گردن نگرفت ؛ که حرف آخرش این بود که " برو بیاندازش ، خرجاش با من ، صدقهی سر زن و بچههام ؛ که من دلام نیامد جگرگوشهام را که تو باشی عین ِ پسماندهی رودهی آدمیزاد بریزم توی چاه خلا که برود ... که بروی ... دلام نیامد ...
رفتهام یک گوشهای ، تنهایی ، زاییدمات ، یک عمر سینه سپر کردهام که کسی جرات نکند بهت بگوید که بالای چشمهای سیاهات که شبیه چشمهای پدر ِ بیپدرت هست ، ابروست .
بگویم که مادر بودن ، مادری کردن به دو خط نوشته توی صفحهی دوم شناسنامه و دوکلام اَنکَحتُ و زَوَجتُ و یک بعلهی بلاگرفته نیست ...
مادری که به این چیزها نیست ؛
مادری یک جور مرض ِ لاعلاج است که عین ِ خوره میافتد به جاااااااانت و تو لذت میبری از اینکه ذره ذره وجودت را آب میکند ؛
مادری یک همچین چیزی است ...
اینها را بگویم؟
بگویم ... گیرم زن ِ پدرت نبودم ، مادر ِ تو که هستم ، بیانصاف ...
همین!
اسبابکشی کار سختی است .
مخصوصن وقتی به خانهی قبلی عادت کرده باشی ؛
خانهی قبلی را دوست داشتهباشی .
مخصوصنتر وقتی که خانهات را به زور تصاحب کردهباشند ؛
خانهات را غصب کردهباشند .
اسبابکشی کار سختی است ، مخصوصن وقتی دلات را توی خانهی قبلی جاگذاشته باشی ؛
که یعنی یکی بوده که وقتی زنده بوده ، وقتی هنوز زنده بوده ، وقتی نفس میکشیده ، یک وقتهایی سرک میکشیده توی آن خانه و قصههات را ، نوشتههات را میخوانده . به روووت هم نمیآوردههاااا ... اما تو از روی آیپیاش میفهمیدی که سرزده . بعد هی میگفته " قصهی تازه ننوشتی؟ " ... تو هم همانجور که انگشتهات را میشمردی ، زیر چشمی نگاهاش میکردی و میگفتی "چطور مگه؟ " ... و میخندیدی ... آراااااام ...
اسباب کشی کار سختی است ؛
گاهی خیلی سخت ...
همین!