کوچه‌پُشتی ...

بدون شرح!

کوچه‌پُشتی ...

بدون شرح!

آن مرد خواهد آمد ...


آب زنید راه را ، هین که نگار می‌رسد
مژده دهید باغ را ، بوی بهار می‌رسد

از : دیوان شمس

می‌زند باران به شیشه ...


چه نازک‌م این روزها ؛

چه نازک‌م .

زود می‌شکنم ؛

زود می‌شکند ... این بغض لعنتی ...

.

.

همین!

از قصه‌گو ...


چند روز است که از گوشه‌ی اتاقم ، کنار بخاری - همان‌جا که کاغذهای کاهی‌ام را تل‌انبار کرده‌ام - صدای پچ‌پچ می‌آید . یعنی درست‌اش این است که دقیقن از لا به لای کاغذهای کاهی صدای پچ‌پچ می‌آید . گاهی حتا صدای خنده‌های ریز ِ از سر ِ شیطنت و این آخری هم صدای گریه‌ی غریبانه‌ای چنگ می‌زد به دل ِ آدم .


این یک مرض ِ رایج بین قصه‌گوهاست که گم می‌شوند بین آدم‌های قصه‌هاشان. یعنی یک وقتی می‌رسد که دقیقن نمی‌دانند که قصه‌هاشان را از روی آدم‎‌های دور و برشان می‌سازند یا آدم‌ها را از روی قصه‌هاشان . یعنی یک وقتی می‌رسد که مرز ِ بین قصه و واقعیت خیلی باریک می‌شود ، آن‌قدر باریک که گاهی یادشان می‌رود الان دارند زندگی می‌کنند یا قصه‌ی زندگی را می‌گویند ؛ یک هم‌چین مرض ِ ناجوری است یعنی .


چند روز است که هی احساس می‌کنم هزار تا چشم توی اتاقم دارند من را می‌پایند؛ من را تماشا می‌کنند ؛ کارهام را زیر نظر دارند ؛ گاهی حتا انگار که دارند با هم بحث می‌کنند سر ِ رفتار و سکنات ِ من . چند روز است که احساس می‌کنم یک انجمنی ، کمپینی ، چیزی آن گوشه‌ی اتاقم - کنار ِ بخاری - علیه من تشکیل شده است . انگار که دارند بصورت غیابی من را محاکمه می‌کنند .


مشکل دیگری که گریبان ِ قصه‌گوها را می‌گیرد این است که نمی‌دانند با قصه‌های ناتمام‌شان چه کنند . یعنی این‌جوری است که قصه‌ی ناتمام ، عین ِ بچه‌ای است که سقط‌ش کرده باشی ؛ عین جنین ِ مرده‌ای که نمی‌دانی چه‌کارش کنی ؛ عین فرزند عزیزی که مرده زاییدی‌اش و حالا جنازه‌ی کوچک ِ ناقص ِ ترحم‌برانگیزش روی دست‌ات مانده و آزارت می‌دهد ؛ یک هم‌چین غصه‌ای است یعنی .


چند روز است که از گوشه‌ی اتاقم - کنار بخاری - درست از لابه‌لای کاغذهای کاهی - که قصه‌هام را روی آن‌ها می‌نویسم - صدای همهمه‌ی عجیب ِ ترسناکی می‌آید که مطمئنم به من مربوط می‌شود . صدای شخصیت‌های توی قصه‌هام است . صدای آدم‌هایی که قصه‌شان را نیمه‌کاره رها کرده‌ام ؛ آدم‌هایی که نیمه‌کاره مانده‌اند ؛ که عین ِ جنین ِ مرده ، سقط‌شان کرده‌ام . چند روز است با هم شور کرده‌اند علیه من . دارند آماده می‌شوند انگار برای نمی‌دانم چه . ترسیده‌ام . می‌شناسم‌شان . خودم ساختم‌شان . می‌دانم چه قدرت‌هایی دارند . می‌دانم که چه کارهایی ازشان برمی‌آید .


چند روز است ، هی برمی‌گردم پشت سرم را نگاه می‌کنم ، مبادا که از لای کاغذها بیرون آمده باشند . مبادا که دنبال‌ام راه افتاده باشند ، برای این‌که حق‌شان را از من بگیرند ؛ برای این‌که تمام‌شان کنم ؛ که قصه‌شان تمام بشود .


چند روز است هر جا که می‌روم ، به صورت آدم‌ها زل می‌زنم ، به چشم‌هاشان ، که مطمئن شوم این آدم - این که رو به رویم ایستاده - از توی قصه‌های من بیرون نیامده باشد ؛ که این آدمی که روبه روی من است ، قصه نباشد ... که قصه نباشد ... از همان قصه‌هایی که خودم ساخته‌ام ... که خودم پرداخته‌ام ... که خودم شاخ و برگ‌اش داده‌ام ... که خوبی‌ها و بدی‌ها را عین ِ آدامس ِ جویده شده ، چسبانده‌ام به هیکل‌شان ... که ضعف‌ها و قوت‌هاشان را توی خیال‌ام ، توی ذهن‌ام ، روی کاغذهای کاهی‌ام - که گوشه‌ی اتاق ، کنار بخاری ، تل انبار شده‌اند - ثبت کرده‌ام .


چند روز است که نمی‌دانم آدم‌های اطراف‌ام قصه‌اند یا واقعی ...


چند روز است که نمی‌دانم من قصه‌گو هستم یا قصه‌ای که قصه‌گویی دارد تعریف‌ام می‌کند ...


شاید هم ... من - خودم - آدمی باشم که وسط ِ قصه‌ای ناتمام گیر افتاده ...


هی!

کسی می‌داند آخر ِ قصه‌ی من چه شده؟


همین!

روز ِ نو ، روزگار ِ نو ...


پای به هر طرف بنه، بهار را صدا بزن
بهار را به سیر کوچه‌ باغها صدا بزن
بخوان حدیث رویش دوباره را به گوش گل
به شوق سبز زیستن، جوانه را صدا بزن
زلال جویبار را به سوی دشت‌ها بخوان
عبور پاک آب را به هر کجا صدا بزن
سکوت کوهسار را لبالب از ترانه کن
ز خواب، آبشار را کنون بیا صدا بزن
نسیم را به سفره ضیافت سحرگهان
به روشنای پر شکوه شهر ما صدا بزن


شکوفه‌ها در انتظار رویشی دوباره‌اند

بیا و روح عشق را
صدا،
صدا،
صدا بزن


شاعر : سهیل محمودی



نوروز ، شادمانه ... خیلی ...


همین!

می‌گفت مشروعیت از هرنوع‌اش ، امری ذهنی است ، نه قراردادی ...


شیره‌ی جااااان‌ام را داده‌ام به این پدرسوخته . از گلوی خودم بریده‌ام ریخته‌ام توی حلق‌اش . وصله روی وصله‌ی لباس ِ چندسال پوشیده‌ام زده‌ام که نو به نو برای پسرک رخت و لباس خریده باشم . توی سرمای سیاه زمستان ، سگ‌لرز زده‌ام که  بچه‌اک‌م کفش و کلاه ِ درست و درمان داشته باشد که نچاد . در ِ خانه‌ی‌مردم کلفتی کرده‌ام ، از یک مشت گشنه گدای ِ تازه به دوران رسیده حرف خورده‌ام ، کهنه‌ی گهی توله‌هاشان را چنگ زده‌ام که آب توی دل طفلک‌ام تکان نخورد ؛ که برود مدرسه ، درس بخواند ، سواددار بشود ، حساب و کتاب بلد بشود ، شرعیات یاد بگیرد ، آدم حسابی بشود ، سری تو سرها دربیاورد برای خودش .


منتی نیست . مادرم . خودم زاییدم ، چشم‌ام کور ، دندم نرم ، باید بیش‌تر از این‌اش را برای‌ش فراهم کنم .


اما خب ، آدم دردش می‌آید که نیم وجب بچه ، همچین که پشت لب‌اش سبز شد ، لنگ‌اش دراز شد ، بردارد هی سراغ پدرش را بگیرد . انگار نه انگار که این همه سال ، پسرک را به دندان گرفته‌ام رفته‌ام دنبال یک لقمه نان که شکم خودم هیچ ، شکم این را سیر کنم .


یک‌جوری پدر پدر می‌کند انگار که من محروم‌اش کرده‌ام از سایه‌ی آن سرو سهی .


آدم سخت‌اش است که پسرک ِ نوبالغ بیاید آدم را استنتاق کند ؛ که تو کجای زندگی ِ پدر من بوده‌ای؟ پدر من کجای شناسنامه‌ی تو بوده؟ که تو چه‌جور زنی بوده‌ای که به‌جای هم‌سری ، هم‌بستری رفته توی کارنامه‌ی اعمال‌ات؟


چه بگویم به این دوپاره استخوان؟


بزنم توی گوش‌اش؟


که جوان بودم و جاهل ؛ که آدمیزاد است ؛ جائزالخطاست ؛ که یک عمر پیش ، یک خبط و خطایی مرتکب شده‌ام ، تاوان‌اش را هم داده‌ام ؛ که یعنی یک عمر است دارم تاوان‌اش را می‌دهم ؛ که پدر ِ نامردت تو را گردن نگرفت ؛ که حرف آخرش این بود که " برو بیاندازش ، خرج‌اش با من ، صدقه‌ی سر زن و بچه‌هام ؛ که من دل‌ام نیامد جگرگوشه‌ام را که تو باشی عین ِ پس‌مانده‌ی روده‌ی آدمیزاد بریزم توی چاه خلا که برود ... که بروی ... دل‌ام نیامد ...


رفته‌ام یک گوشه‌ای ، تنهایی ، زاییدم‌ات ، یک عمر سینه سپر کرده‌ام که کسی جرات نکند بهت بگوید که بالای چشم‌های سیاه‌ات که شبیه چشم‌های پدر ِ بی‌پدرت هست ، ابروست .


بگویم که مادر بودن ، مادری کردن به دو خط نوشته توی صفحه‌ی دوم شناسنامه و دوکلام اَنکَحتُ و زَوَجتُ و یک بعله‌ی بلاگرفته نیست ...


مادری که به این چیزها نیست ؛


مادری یک جور مرض ِ لاعلاج است که عین ِ خوره می‌افتد به جاااااااانت و تو لذت می‌بری از این‌که ذره ذره وجودت را آب ‌می‌کند ؛


مادری یک همچین چیزی است ...


این‌ها را بگویم؟


بگویم ... گیرم زن ِ پدرت نبودم ، مادر ِ تو که هستم ، بی‌انصاف ...


همین!